دلنوشته ای بر ساحل مهتاب

and I've dreamt a vision..

 با عجله، مثه معتادی که بهش مواد نرسیده اومدم اتاق و لپتاپ رو برداشتم

که بنویسم..

مثل پریشب . که البته گند خورد بهش و پست نکردم اصن..


نمیشه توصیف کرد که چه قدر دلم میخواد بنویسم..

چه قدر میخوام این حسمو به شکل نوشته دربیارم و ثبت بشه اینجا

طبعا میدونم دلیلشو

ولی..

اینم میدونم فقط داشتن دلیل کفایت نمیکنه برا اتفاق افتادنش

چون..

چون ما آدمیم

خدا نیستیم..

فرقمون با خدا همینه

نمیتونیم دلیلکافی باشیم برا هیچ چیزی

و برا هر چیزی نیاز به ابزار داریم..

بگذریم..


از سخت ترین چیزا

اینه که حس کنی از خودت دوری..

 

حس میکنم از خودم دورم..

خیلی دور..

در حدی که انگار گم شده باشم

و هیچی یادم نیاد از خودم

نمیدونم..


تصویر مرتبط

میخوام حرکت کنم

میخوام بدوام 

میخوام دور شم

اما نمیتونم..

 تلاش میکنم .. اما انگار با هر قدمی که برمیدارم وزنم سنگین و سنگین تر میشه و برداشتن هر قدم سخت و سخت تر

تا جایی که زمین میخورم

و اتفاقی که نمیخوام میفته..

 

این بزرگترین ترسمه..

بزگترین کابوس و وحشتمه

 

یادمه یک بار چنین خوابی رو برای مانا تعریف میکردم...

و اون حس درماندگی هنوز توی وجودمه

و آزارم میده


باز اینم بگم که

وقتی شروع کردم نوشتن این پست رو،  هیچ کدوم اینا توی ذهنم نبود.


شاید زمستون بیاد و حالم رو بهتر کنه

شاید هم نکنه ..

و همه اینارو از یادم ببره

و شاید سال بعد این موقع دوباره حس کنم از خودم دورم و امیدوار باشم به اومدن زمستون..

و این تصور واقعا دردناکه..

 

با این وجود

گویا منطقیه که تصمیم بگیرم

که زمستون ...

حدقل بنویسم :)


بهش گفتم اگه اومدی و خوندی به روت نیار :)) میخوام فکر کنم کسی نیست و راحت باشم :))

ولی عملا شد قضیه ی خرگوش سفید

 

پس عزیز دلم اگه میای، اتفاقا به روت بیار

اشتباه محاسباتی بود حرفم :)) 

هرچند...

هردومون میدونیم چنان چیز مهمی نیس

و البته ... thats a shame


 

آه ...

کاش حدقل حرفی داشتم برای زدن

کاش میتونستم بفهمم دقیقا چی میخوام


دلم یه خدا میخواد..

یه خدایی که حرف بزنه باهام

که صدا همو بشنویم

خدایی که بلند بلند بخنده

و دستمو بگیره

و از اینجا دورم کنه


 

[ سه شنبه 29 مرداد 1398برچسب:, ] [ 2:4 ] [ علیرضا ] [ ]


Forest stream - The crown of winter

Forest Stream - The Crown of Winter 

تاج زمستان


 بمان..

درحالی که افسانه ها به واقعیت می پیوندند

در میان برف های پاک

که قاصدان اویند

در رویایی فرو میروی

رویایی از اتفاقات گذشته

گذشته های خیلی دور..

 

من تو را در طلوعی بهاری دیدم

تا باز درغروبی پائیزی ملاقاتت کنم

و بر این آشفتگی ناگهان فائق آیم

این اشتیاقی زیبا از قلب لرزانم

 

تا آرام بایستم، خوشنود از فراموشی

در طراوت سرمای مسحور کننده ات نفس بکشم

و این دوست داشتن شدید و عجیب را حس کنم

 تو این جبر را عطا کنی و من نگاه کنم

 

این برف آرام و موقر که مرانهان کرده 

 آشکار میکند

که مرگ را اینجا راهی نیست

ومن دور از زمین گم شده ام

بلکه بتوان پیدایم کرد

میان ستارگانی نا شناخته

 

من تنها نیستم

از بین آنان که سوی عظمت این شب راهی اند

تصمیم با توست، پس آیا به من ملحق می شوی؟

ما میتوانستیم، اگه شجاعتش را داشتیم، بر این بلندی فائق آییم...

 

 

لطفا برو با من برقص

پیش از آنکه در خواب روم

و مرا کلامی بیاموز

از زبان بی همتایت

چه، تنها کسی هستی که

میخواهم حرف بزنم

آرزو دارم حرف بزنم

دوست دارم حرف بزنم

با او..

نه! صبر کن! محکومم حرف بزنم

 

تاج را بیاور!

تاج را بیاور!

برای شاهزاده ی این محنت

زیر درخشش نور های شمالی

تا پادشاهی حقیقی شود

و تا پایان جهان کسی را یارای مقابله با او نباشد

او که زمانی سر بریده شد-

تا ابد بر تخت باشد

 

من قلبم را بر چشمانم باز میکنم تا ببیند

این آسمان ها میگریند و تیره میگردند

به نظر امروز نتوانستم دلیل واقعی را پیدا کنم

که مرا بر ماندن راضی کند

 


Stay...
As the Legend comes true...
Among the virgin snows we are Her silent envoys
We make you dream
About what's happened
Long ago
So long ago...
I've seen you off by a vernal sunrise
To meet again in autumn dusk
And overcome with sudden uneasiness
A fine delight of my throbbing heart
Be standing quiet, blessed with oblivion
Inhaling the freshness of your enchanting cold
And feel this strange severe fondness
You grant me captured to behold
These calm and solemn snowfalls
In which I am drowning, revealing
That the death is no more
Being lost from this Earth
I am yet to be found
Among the stars not known
Before
"I am not the only one
Who drifts away into the Might of this Night
The decision's yours so will you join me?
We could, if dared, defeat the Height..."
Please go dance with me
Before I fall asleep
And teach me one more word of
Your perfect tongue...
As you are the only one
I want to talk to
I wish to talk to
I'd like to talk to...
You...
No! Wait... I know.. I'm doomed to talk to...
Bring the Crown!
Bring the Crown!
For a prince of this Misery
In the glow of the Northern Lights
To become a true king...
And till the end of the time He'll dwell unopposed
Once being beheaded – Forever be Crowned...
I open heart for my eyes to see
The skies are crying turning grey
Today I seem to fail to find the decent cause
That would persuade me to stay 

[ سه شنبه 22 مرداد 1398برچسب:, ] [ 2:33 ] [ علیرضا ] [ ]


one for god save me

 راستش

حس میکنم بیشتر جذابیتی که اخیرا از وبلاگ حس کردم

نه به خاطر نوشتن

بلکه بیشتر به خاطر خوندن بوده

 

یا حدقل الان از خوندن خیلی چیزا بیشتر لذت میبرم

خیلی خیلی زیاد..


به قول لاوکرفت.. (صفحه اول Call of Cthulhu) 

بزرگترین بیچارگی انسان تو دنیا عدم توانایی ذهنش در به هم ربط دادن همه ی محتویاتشه

 

و یحتمل نوشتن خیلی میتونه به این مشکل کمک کنه

به شرطی که صادقانه باشه

و لازمه ی این حجم از صداقت که بتونه سطح آگاهی رو بالا تر از خودمون ببره، عدم وجود نگرانیه

ینی چی؟ ینی همون که میگم خوشحالم افرادی که هر روز میبینم، اینجا نمیان!


خب

کجای کارم؟

انصافا جا های خوب

کمتر سردرگم..

و برای بیرون اومدن از اون حال بد

خوشبختانه

کسی کمکم نکرد

و میتونم هرقدر بخوام براش خوشحالی کنم!

و این باعث میشه بدونم ارزششو داشته


متعجبم این مدت چطور بدون نوشتن دووم آوردم

چه قدر خوبه ..

با اینکه الانشم خیلی دیر دیر چیزی مینویسم ولی همین قدر به نظرم خوبه

کافیه که یه سطح مشخصی از ثبت شدن رو انجام بده و در عین حال اصلا هم درگیر جزئیات نیست 

چون اگه قرار بود درگیر جزئیات بشه . دیگه این کارا لازم نبود که

هر روز درگیر جزئیات هستیم به حد کافی..


نمیدونم مگه شیکم آدم چه قدر میتونه توش گ* جمع شه که توی یک روز دو کیلو اینو اونور شه وزن آدم :))

وات د هل؟


دلم میخاد مقدار زیادی از نوشته م رو اختصاص بدم برای نجمه 

ولی خب . خوشبختانه حرف میزنیم .. و جایی نمیمونه برا این کارا

فقط..

حیفه وبلاگم یادش بره سال ها بعد ..

این حسی که بینمونه و من همیشه میترسم از تموم شدنش 

و ناراحتش میکنم هی

درحالی که همه حسای خوب رو میخوام براش

...

I wish upon the stars...


یه سری چیزا توی گذشته م هستن که در عین حال که از وجودشون ناراضی نیستم و میدونم اگه برگردم همون کارارو میکنم

ولی یه جورایی خراب کردن داستانم رو ...

دلم میخواست قشنگ تر از این بود..

و .. نمیخام چنین چیز هایی تکرار شه توی زندگیم

دوس دارم هرچی میتونم داستانم رو قشنگ تر بکنم


و با نوشتن این جملات .. سایه سردرگمی گذشته رو بالای سرم میبینم

ولی 

حدقل میدونم همین تصمیم هم زیباست در نوع خود

و ریسک هم نداره

 

نمیخوام ریسک کنم

حتی برای زیبا ترین ها

خسته م از ریسک کردن

اعتماد رو ترجیح میدم به هر چیزی ...

 


شاید این ترک میخواد حس واقعی و اصلی خودش رو منتقل کنه درحالی که داره به دنیا یه چیز دیگه میگه...

درحالی که پاندول داره تکون میخوره و وقت کافی نداره..

 

تک تک کلماتش قلبم رو به لرزه در میاره...

[ سه شنبه 22 مرداد 1398برچسب:, ] [ 1:12 ] [ علیرضا ] [ ]


همون همیشگی؟

 نکته حالب اینجا نوشتن، اینه که میدونم هیشکی نمیخونه

حتی نزدیک ترین دوستامم یادشون نمیفته بخونن

یا حدقل وقتی میخونن که به اندازه کافی دیر شده!

و این خیلی خوبه


تا ساعاتی پیش درگیر فکرام بودم شدیدا

و جالبه که وقتی بلخره حس کردم قدرت کافی برای پشت هم چیدن کلمات رو دارم، و اینجارو باز کردم که بنویسم، چیزی که میتونست خلاصه کنه حسم رو سردرگمی بود

سردرگمی..

و خنده داره که الان مدت نسبتا زیادیه که نوشته هام اطراف همین موضوع میچرخه


بهش گفتم تعادلم بهم خورده! پرسید از گرسنگی نیس؟ از بی خوابی چطور؟ قهوه ؟

گفتم دلیل هست که بهم بریزم ولی فعلا چنان واکنشی نشون نمیدم 

چه قدر زشت بود دروغم...

دلایل مدت هاست که هستن

آروم آروم دارم کم میارم ولی..


و این اصلا عادلانه نیست که این قدر باید تنهایی همه چیو تحمل کنی

درحالی که درست وقتی اونا همین جا بودن.....

و باز ، تنها مشکل تنهایی سردرگم بودنه


بشکن مرا...

چه، نتوانستم آنی باشم که باید

 

حتی این خورشید تیره نیز در ذهن من نامرئیست

 

آن درخت پزمرده و متروک

این زمین پوچ مرا می بلعد

اندوه من، او با من اینجاست

چنان زیبا.. که تنها از او برآید

 

در میان خرابه هایی از گناه

و زمینی که آرام محو میشود

ما دلگیریم

ما مردگانیم

در این خلسه..

 

پس آیا نمیدانی که خیلی فاصله گرفتیم؟

از جایی که عاشقش بودیم، دور افتادیم

من از چیزی که هستیم نفرت دارم

ما، فرزندانی بی مادر در تاریکی خورشید..

 

این زمین بی رنگ

این آسمان پر وزن

بر من می نگرند

 من تلاش میکنم

و در رنج پی میبرم

که این اشک های امیدوار، در آستانه مرگند..

Doom:VS - The Faded Earth


مثل قدیما گوش کردن اینا حالمو بهتر میکنه :)


These things were for the living;

these things were for the weak...

[ چهار شنبه 9 مرداد 1398برچسب:, ] [ 1:13 ] [ علیرضا ] [ ]


 

  "I am not the only one
Who drifts away into the Might of this Night

The decision's yours so will you join me?

We could, if dared, defeat the Height..."

 

من تنها نیستم

از بین آنان که سوی عظمت این شب راهی اند

تصمیم با توست، پس آیا به من ملحق می شوی؟

ما میتوانستیم، اگه شجاعتش را داشتیم، بر این بلندی فائق آییم...

 

[ پنج شنبه 3 مرداد 1398برچسب:, ] [ 17:58 ] [ علیرضا ] [ ]


من به پایان دگر نیندیشم ...

یکی از سختی ها

احساس گناهه

احساس گناه نه در برابر یکی دیگه

در برابر خودت


بار اولمه بعد سال های سال این قدر احساس تنهایی میکنم

اونم الان که از دور غیر تنها تر از همیشه م..

چه قد نا آشناس برام این حس 

اینکه بگم کاش یکی بود

که باهام حرف میزد

و منو میشناخت

و حالمو درک میکرد

و بهم میگفت چیکار کنم

کسی که شجاعتی ک لازمه رو بهم میداد

شایدم مشکل همه ی آدمای تنها، سردرگمی باشه :))

 


من به پایان دگر نیندیشم...


خسته م چه قدر...

از اینکه همه چی فقط میتونه به یک معنی واحد ختم بشه

واقعا چه دلیلی به این حجم از تکرار وجود داره؟

اونم دقیقا تکرار چیزی ک دارم ازش فرار میکنم!


اون کدوم مجموعه ست که متممش میشه خودش؟


دانم هیچ آسیبی نتواند آتش را لمس کند

اما من خود آتشِ خود خفه میکنم

از ترس درخششی کور کننده

یا بسیار بی جان

 

(از ترک Condemned to Silence)


چه قدر زر میزنم :|

شب بخیر

 

[ چهار شنبه 2 مرداد 1398برچسب:, ] [ 1:34 ] [ علیرضا ] [ ]


Insomnium - in the halls of awaiting

 

Insomnium - in the halls of awaiting

در تالار های انتظار

 

 

Evening full of grandeur, skies tinged with red

غروب سرشار از عظمت، آسمان ها آغشته به قرمزند

Mountains crowned with crimson, treetops with scarlet blaze

کوه ها تاج و درختان شعله هایی سرخ به سر دارند

As the dusk is falling, night settles in

با سقوط تاریک و روشن غروب، شب وارد میشود

Stars slowly come out, moon glides skywards

ستارگان به آرامی بیرون آمده و ماه در سرتاسر آسمان می لغزد

...Still cheerless is in my soul, my heart filled with cares...

... هنوز درون روح من افسرده و قلبم سرشار از اندوه است..

 

Longing for the misty shores, weather-beaten strands so poor

در پی سواحل مه زده، فقیرانه به خود می پیچم

Where the weeping sky archs over water calm

جایی که آسمانِ گریان روی آرامش آب خم می شود

Pining for primeval woods, murky shade of leafy roof

در این بیشه های کهن به دام افتاده ام، زیر سایه های تاریک سقفی از جاس برگ 

Where the silent trees arch over our path

جایی که درختانِ خاموش و بی صدا روی جاده‌مان خم می شوند

 

Do you walk in mourning, still wear the grief

آیا تو در ماتم راه می روی .. همچنان لباسی از غم بر تن داری..

Raiment of sorrow, remembrance of me

جامه ای از اندوه .. یادگاری از من ..؟

Through the years of bleakness, winters of bitter cold

در سال های نومیدی، زمستان های سرمای تلخ

Will you not forget me, forsake my soul

آیا تو مرا فراموش و روحم را رها نمی کنی؟

...Low-spirited is my song, downhearted my tune...

نوای من بی روح و صدایم شکسته است ...

 

Beyond enchanted sea, wistful is my sleep

خواب من، ورای دریای مسحور، در انتظار است

Darkness by my side, through the dreary night 

در این شب غمناک، تاریکی کنارم است

Will you follow me, through eternity

آیا تو در ابدیت دنبالم می آیی..

To another world, to the quiet halls

سوی جهانی دیگر.. سوی تالار های بی صدا ..؟

 

I've lost my way in the dark, strayed apart from my love

من در تاریکی راهم را گم کرده و از عشقم دور گشته ام

I've faced the demons of might, passed away into shades

من با شیاطینی سترگ روبرو شده و درون سایه ها فرو رفته ام

 

Long are lonely years, slowly pass these days

سال های تنهایی دراز است و این روز ها به کندی می گذرند

In undying land, in the divine ligh

در سرزمین بی مرگ .. در نور مقدس

Where I wait... in the dark

جایی که من انتظار می کشم... در تاریکی

 

The black of the night turns to dusk of the dawn

سیاهی شب به گرگ و میش سپیده دم بدل می شود..

Through the mist now shines the fairest light of all

حال درون مه، لطیف ترین نور ها می درخشد

The caress I've waited for eternity

نوازشی که من برای ابدیت انتظار کشیده ام

Into the shades, together we fade

باهم درون سایه ها محو می.شویم ...

 

 

 

 

:'(

این شعر پر از زیباییه ....

:'( 

چیزی نمیگم...

[ پنج شنبه 15 مرداد 1398برچسب:, ] [ 13:32 ] [ علیرضا ] [ ]


Lethian dreams - under her wings

04. Under her wings

زیر بال هایش

 

I listen to the mournful whispers
Behind every scar I make
Dark clouds fill my body
And my heart is left empty

من به زمزمه های اندوهنام گوش فرا می دهم

پشت هر زخمی که میبینم

ابر هاس تیره پیکر مرا پر میکنند

و قلب من تهی باقی گذاشته می شود


Down on my knees
Trying to face the fear

نشسته بر زانو ها

برای مواجهه با ترس تلاش می کنم


Down on my knees
With my unbalance and sorrow
Trying to face the fear
That mirrors in my eyes
For few seconds in oblivion
For few seconds lost in blood
Another dream collapsed

درحالیکه زانو زده ام

همراه اندوه و تزلزل من

برای مقابله با ترس تلاش میکنم

ترسی که در چشمانم منعکس می شود

برای کند ثانیه درون فراموشی

برای لحاظاتی اندک در خون

رویای دیگری شکست..


In this madness I can't rest
Can't stand these haunting thoughts
That bury every hope
I ever had in me

در این جنون آسودگی ممکن نیست

این افکار شکارچی را نمی شود تحمل کرد

افکاری که همه امیذ هارا دفن می کند

هر امیدی که در خود داشته ام


Sorrow lacerates my skin
And I don't feel the pain
The coldest rain must have killed
The last flame I had in me
Can't you give me your hand

اندوه پوست مرا می درد

و من درد را حس نمی کنم

سردترین باران ها باید که سقط شود

آیا تو نمی توانی دستانت را به من بدهی..؟


I can't perceive the warmth of your fire
I feel like losing you
And I cry for my dying angel
As she makes me under her wings

من از ادراک حرارت زندگی تو راعاجزم

و احساس میکنم که انگار از دستت می دهم

و من برای فرشته در حال مرگم اشک می ریزم

درحالی که اون مرا زیر بال هایش می گیرد...


Sorrow lacerates my skin...
Sorrow lacerates my skin...

اندوز پوست مرا می درد...

اندوه پوست مرا می آزارد... 

 

 

 

[ دو شنبه 12 مرداد 1398برچسب:, ] [ 2:40 ] [ علیرضا ] [ ]