دلنوشته ای بر ساحل مهتاب

Only The Wind Remembers My Name

بیست روزه که هیچی ننوشتم

درحالی ک هر روز خاستم این کارو بکنم..


 

یک بارش وسط جنگل بود

توی یک دره

توی تاریکی مطلقِ مطلق

ساعت دو و نیم

دور از همه ی همه ی همه ی آدما

(گوشی هم آنتن نمیداد!)

میخاستم بنویسم

نشد

به نظر عالی بود ...

طولانی ترین و دور ترین کمپ بدون خانواده م بود

ولی

ولی

ولی

نمیدونم چرا اون قدر ک دلم میخواست حس خوب ازش نگرفتم

اصلا...

 

البته دروغ نگم . میدونم چرا

ولی خب...

سپردمش دست باد... 


 

آره .. 

واقعا..

سپردمش دست باد..


قبلن ها

بار ها دلم خواست لای همین نوشته هام

بنویسم نمیدونم باید چیکار کنم .

باید فراموش کنم؟

ببخشم؟

قبول کنم نفرت هم جزوی از زندگیه؟ 

فراموش نکردم..

بخشیدن رو ... هنوزم شک دارم

ولی حدقل نخواستم بذارم حسای بدم هرکار میخان بکنن باهام


بسیار گل کز کفم برده است باد...

اما منِ غمین

گل های یاد کس را پر پر نمیکنم..


تاریک ترین روزارو گذروندم !

شاید میزان تاریک بودنشون باعث شد دوباره پناه بیارم به وبلاگ

ولی چنان ازش چیزیز ننوشتم (طبعا!)

به حدی که بیشتر از همه ی لحظات زندگیم..

حس توی ترک هایی مثل  The Morningstar یا The Apostasy Canticle یا Ben Sahar رو درک میکردم با همه وجود

با همون حجم از تاریکی

و نفرت و اندوه

اونم درست به خاطر چیزایی که برام از همه مقدس تر بودن 

و اصلا عادلانه نبود..


بعدش

دلم میخواست همه ی دنیا رو به هم بریزم

دلم میخواست هرچی روشنیه رو از بین ببرم

دلم میخواست همه ش رو خالی کنم ..

همه چیو نابود کنم

به خصوص عشق رو! که همش در نظرم دروغ و ساختگی بود

 

دلم میخواست سیاه ترینِ ممکن باشم

 

در کنار نفرت، سرشار از حس قدرت هم بودم

سیاه بودم ولی نه مثل لوسیفری که شکست خورده و از بهش رانده شده

مثل لوسیفری که به بهشت لشگر کشیده و آماده ست تا last final prayer رو غرق در تاریکی بکنه

 

ولی...

یه چیزی جلوم رو گرفت...

یه چیز.....

نمیدونم دقیقا کجای ماجرا و چطور


یه چیز..

که الان

هیچ درکی ازش ندارم

جز فقط یه جا

اونم وقتایی که با سارا حرف میزنم 

از همون جنسه..


میتونست دلم ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد رو بخواد

اما میدونم

جنبه شو ندارم

چیز هایی رو در من بیدار میکنه که نمیخام فعلا باهاشون گلاویز شم

بیخیال..


یهو هوا سرد تر شد

یهو اتفاقات توی پست های قبل افتاد

یهو تصمیم گرفتم اتاقم رو بعد سال ها (واقعا منظورم سال هاست. فککنم چهار سال) مرتب کنم

نه مرتب کردن معمولی .. you know

 


 یهو همه چیز عوض شد...

چیزایی که حتی تحت کنترل خودم هم نبود

در عرض کمتر از یک هفته out of nowhere یه چیزی وارد زندگیم شد که حقیقتا چیز نسبتا چیز بزرگیه

حدقل اندازه تمیز کردن اتاقم و گوش کردن به try not to destroy everything you love مهمه

 

و اون اینه که

فردا پس فردا با یه شرکت قرارداد میبندم

به صورت شراکتی (25 درصد)

برای کار روی پروژه ای که خیلی به نظر آینده ش روشنه

از کلی نهاد های دولتی تائیدیه گرفته و مدیرعامل شرکتی که 12 سال از فعالیتش میگذره، میگه من تازه قراره کم کم سود بردارم 

و البته ، حتی اگه فروش زیادی نداشته باشه، ثبت اختراع میشه برام  و شرکت دانش بنیان میشه و منم به عنوان کارشناس کلیدی شرکت اسمم میره بنیاد ملی نخبگان و سربازیم هم میپره و ...

و خب ... جدای از همه ی چیز ها .. من بیشتر از هرچیزی ذوق زده م برای اینکه قراره دوباره سرم گرم کاری باشه

کاری که عاشقشم

این فوق العاده ست...

کل پروژه شکست بخوره هم Im happy with this


 

[ یک شنبه 24 شهريور 1398برچسب:, ] [ 1:43 ] [ علیرضا ] [ ]


Litany of Rain

 

میدونی همه ی این مدت یادت بودم..
خودت خبر داری از دلم
 
نمیدونم ولی
چرا نیومدم سمتت ..
 
منتظر چی بودم؟
 واقعا ..
 
این همه نشونه داشتم ازت...
 
منتظر چی بودم؟

یبار بهم گفت
سخته که جدی عمل کنی بهش
گفتم
واقعا سخت نیست..
 
نه نیست..
اصلا نیست..
 
نه بعد از همه اینا..
 

می گریم

همچو کسی که پیمانش را شکسته

همچو پیک پیر مرد

در آن آخرین تخت خواب کثیفش

 

سودای کدامین عشق را داشتم؟

درختان بر چه چیز چنین بی جان ایستاده اند؟

 

ای شعله ی کوچک و شجاع

به راستی دیدمت

زیر آن بلوط

به وقت تحیر از نامت

و رقصت

که پرده از آتش ردایت برمیداشت

 

مناجات باران

بر روی تابوتی بی جان...

 

همچو غریبه ای بر راه

همچو مرد تنهایی که آهسته راه می رود

 

کدام موجود خشمش را نشان خواهد داد؟

درختان 

با انگشتان عریانشان

سوی چه اشاره دارند؟

 

ای شعله ی کوچک و ساکت

آیا واقعا تو بودی مقابل چشمانم؟

چرا سرم را چنین زیر بار شرم خم کردی

که تا همیشه خیالت را دنبال کنم؟

 

مناجات باران

روی

تابوتی

بی جان

....

 

[ یک شنبه 10 شهريور 1398برچسب:, ] [ 1:38 ] [ علیرضا ] [ ]


Infinite Fields of Mind

فککنم نوشتن بهترین چاره ست :|


عالیه که هنوز بعضی چیزا مونده تو دنیا (و نسلش توسط انسان های سسخل منقرض نشده :)) )

مثل

موسیقی

مثل ..

مثل خیلی چیزا :)) نمیدونم :))


ولی بعضی چیزام هستن که ممکه عوارض بدی داشته باشن

مثل تمایل ذهن انسان به عادت کردن به خیلی چیزا.. :)



I still remember the sun

Always warm on my back

Somehow it seems 

...colder now

 

[ یک شنبه 10 شهريور 1398برچسب:, ] [ 1:0 ] [ علیرضا ] [ ]


Draconian - No Greater Sorrow

اندوهی بالا تر نیست


 

I am bewildered by this cruel fate -
Clouding my judgement.
Sowing the seeds of life in soil of ruin...
The winds feel silent and kissed Death's wings.
 
 
من از این تقدیر ظالمی که جلوی قضاوتم را گرفته، سردرگمم
درحالی که دانه های زندگی را در خاکی از ویرانه ها می کارم
باد ها سرشار از سکوتند
گویا بال های مرگ را بوسیده اند! 
 
It's colder than before, still the winter's passed
And springtime haste fully took all it came for.
Often I stare at the clouds drifting by, imagining you there -
Like formations of a dream adrift from me.
 
 
هوا سرد تر از قبل است، با این وجود می‌دانم که زمستان گذشته است 
و بی صبری تابستان همه آنچه را برایش آمده بودیم، با خود برده است
و من مدام به ابر های گذرا خیره میشوم
و تو را آنجا تصور می کنم
همچو آرایشی از یک رویا که از دیدگانم دور می شود.. 
 
The moments are gone but you remain,
If we had wings we would leave the seasons behind -
Escaping this quiet shroud always haunting us.
We sleep now in the ashes blowing in the wind.
 
 
لحظات سپری گشته و رفته اند اما تو باقی میمانی.. 
اگر بال  داشتیم این فصل ها را رها می‌کردیم 
از این جامه ی بی صدا که مارا فرا گرفته می گریختیم
ولی اکنون ما در این خاکستر های جاری در باد، خفته ایم.. 
 
 
There is no greater sorrow than to recall happiness in times of misery
 
 
هیچ اندوهی بالا تر از یاد آوری شادی ها در زمان غم نیست.. 
 
And there you are - alone like me;
The mountain I must climb;
The lush garden I fail to nurture...
And when I have nothing to say,
I'll let this slip away.
 
 
و این تویی.. تنها همچو من.. 
کوهی که باید از آن بالا روم
باغ با شکوهی که به طبیعت می‌بازمش
و آنگاه که چیزی برای گفتن ندارم، 
میگذارم دور شود.. 
 
I wonder who we are now - what we're supposed to do
Each day only shadows comfort me and you...
Each day we let it pass and then we die...
As dust fall from heavens fire
 
برایم جالب است که اکنون ما کیستیم.. قرار است چه کار کنیم
هر روز تنها سایه هاست که من و تو را آرام میکند…
روز ها را سپری میکنیم و میمیریم
در حالی که از آتش بهشت، غبار فرو میریزد 
 

 

[ جمعه 1 شهريور 1398برچسب:, ] [ 1:14 ] [ علیرضا ] [ ]